هیئت محبان الحسن (ع)




 داستان کوتاه

"مردی ثروتمند" وجود داشت که همیشه پر از "اضطراب و دلواپسی" بود.

با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود، "هیچ گاه شاد نبود."

او "خدمتکاری داشت" که "ایمان" در درونش موج می زد.

روزی خدمتکار وقتی دید مرد "تا حد مرگ" نگران است به او گفت:
ارباب!

آیا حقیقت دارد که خداوند "پیش از به دنیا آمدن شما" "جهان را اداره می کرد؟!"

او پاسخ داد: "بله"

خدمتکار پرسید:
آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما "دنیا را ترک کردید" آن را همچنان اداره خواهد کرد؟
ارباب دوباره پاسخ داد: "بله"

خدمتکار گفت:
پس "چطور است به خدا اجازه بدهید" وقتی شما در این دنیا هستید او آن را اداره کند؟

* به او "اعتماد کن،" وقتی "تردیدهای تیره" به تو هجوم می آورند.

به او اعتماد کن، وقتی که "نیرویت" کم است.

به او اعتماد کن، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی؛ اعتمادت قوی ترین چیزها خواهد بود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

السلام علیک یا اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف مدرسه ی شهید رجایی جعفرآباد مغان 98_99 عرفان عاشورا یادداشت‌های یک ماشین‌تحریر بداهت هادی امیری فلاح | مولف، مدرس و ‌مشاور ارشد shakhsanobar ... فِتیَه معرفی کتاب های نشر شانی سه سوته خرید کن تحویل بگیر